بسم الله النور

خب!

بهتره بگم من از اون دسته از دخترایی بودم که با ازدواج یکی از دوستام در سن شانزده سالگی، ازدواج تو سرم رژه میرفت 

یکی از روزای قشنگِ تابستون! من تو اتاقم بودم که به دوستم زنگ زدم

بوق بوق و باز هم بوق.

که فاطمه تلفنو برداشت و شروع کردیم به صحبت که گفتم چه خبر کجایی چه میکنی؟ تازه میخواستم شروع کنم به پرسیدن درباره اینکه اون خواستگار طلبه ای که داشتی چی شد؛  که گفت؛ ان شاءالله با آقامون.

گفتم جاااان! آقامون!

ازدواج کردی؟

نه بابا 

باور نکردم تا اینکه بعد از چند بار گفتن باورم شد.

هعی!

فاطمه ازدواج کردی 

خب خب خب بگو ببینم چی شد چی کار کردین 

باید عرض کنم من در آن زمان که هنوز ازدواج نکرده بودم انقدر سوالات جزئی درباره خواستگاری و ازدواج از دوستام پرسیدم تا اینکه حتی میدونم همسرشون موقع خواستگاری دقیقا کدوم قسمت از اتاق نشسته ، و حتی چگونه از در وارد شدن.!

که همین باعث شد فاطمه هم که هیجان داشت برای تعریف؛ منم در این جور موارد پرررر حوصله!باعث شد گوشی باشم تا مو به مو حرفاشو بشنوم و در ذهنم تخیل کنم که چه گذشت و هر جایی که عقب میموندم یا توضیح دقیق تری میخواستم استپ کنه و همونجا رو ریزتر توضیح بده

خلاصه

اندر حکایات داستان زندگی من(وبلاگ همسران طلبه)

اندر حکایت زندگی ما این داستان ریحانه

اندر حکایات داستان زندگی من (خاطرات و تجربیات)۱

اندر حکایات داستان زندگی من (شماره تلفن)

ازدواج ,خب ,فاطمه ,بوق ,کنم ,اینکه ,بودم که ,باعث شد ,تا اینکه ,یکی از ,از دوستام

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

محمدحسین قربانی وبلاگ باغ تنگه «باقرتنگه» baghertange/baghtanghe veblog مزرعه فیلم اخبار روز شهری مجله اينترنتي طراحي سايت ویزای تضمینی شینگن آتلیه قصر کودک ( آمل ) تخصصی کودک، نوزاد و بارداری کنکور فنی وب پرو * نسیمِ منزلِ لیلی *